سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بود نبود
 

نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم

بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد
مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم

بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا
مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم

روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست
بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...!


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هرچند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هرچند که با حوصله ی سنگ صبوریم

گنجی است غم عشق که در زیر سر ماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همّت والا که برد منّت فردوس
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی است که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا که دل سوخته ی ماست
ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

در این محاکمه تفهیم اتّهامم کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمامم کن

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرامم ،
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن

به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم ک


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

آوخ هنوز زخمیَم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم

مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟
غم را نمی شود که به رویم نیاورم

قانون روزگار چگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم

وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست
صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست

باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد
دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست

پیش من از مزاحمت بادها نگو
طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست

هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد
یک بار هم سوال نکردی بهار چیست

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای؟
خُب...کیفر صنوبرِ بی برگ و بار چیست؟

روزی قرار شد برسیم آخرش به هم
حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست؟


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

باید به فکر تنهایی خودم باشم
دست خودم را می‌گیرم و
از خانه بیرون می‌زنیم

در پارک
به جز درخت
هیچ‌کس نیست

روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم
تا پارک
از تنهایی رنج نبرد

دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خودمان می‌افتم
و از خودم خواهش می‌کنم
به خانه باز گردد


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد


سر مغرور من ! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد

به من گفت ای بیابان گرد غربت کیستی؟ گفتم :
پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد

مگو شرط دوام دوستی دوری است ، باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد

کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد

ما با خیال رویت، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد

هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد

در کوی عشق جان را،باشد خطر اگر چه
جایی که عشق باشد، آن جا خطر نباشد

گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد

دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟

در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد

از چشم خود ندارد،«سلمان»طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

عمرمان می گذرد

در پایان زندگی خواهیم گفت:

کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم

تا همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم..


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - یکشنبه 93/1/4 توسط amirghochi
<      1   2   3   4   5   >>   >
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک