سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بود نبود
 

چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟
شب فراق به پایان مگر نمی آید؟


جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشده من خبر نمی آید

شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید

تو را بجز به تو نسبت نمی توانم کرد
که در تصور از این خوبتر نمی آید

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار برنمی آید

بسر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران بسر نمی آید

منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش
که ناله در دل گُل کارگر نمی آید

ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد
ولی ز دست من این کار برنمی آید

دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هر که رفت از این ره دگر نمی آید


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهمم از شادی تویی با اخم حالم را نگیر

راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌
جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر

کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچ‌وقت‌
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر

من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌
خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر

خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌
با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر

زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر

خسته از یکرنگی‌ام می‌خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد
به روی خوب چون آیینه حیران می توانم شد

ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم
چو اخگر شسته رو از باد دامان می توانم شد

پس از عمری زند گر خنده ای آن گل به روی من
به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می توانم شد

به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد
که بر گردش توانم گشت و قربان می توانم شد

به هیچم گر که می دانی گران ای عشق مهلت ده
ز قحط مشتری زین بیش ارزان می توانم شد

جهان گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را
دو روزی بر سر این سفره مهمان می توانم شد

مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد
اگر جستم ز دام او مسلمان می توانم شد

میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم
ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد

ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم
رسی گر چون بهار از ره گل افشان می توانم شد

به بازی بازی از میدان هستی می روم بیرون
مشو غافل که زود از دیده پنهان می توانم شد


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

غزل سرودم و گفتی که شاعران آری !
بگو بگو تو به من هر چه در دلت داری

بخاطر تو به سیگار لب زدم گفتی
بدم می آید از این شاعران سیگاری

چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو
چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری!

ولی دوباره برایت غزل سرودم من
ولی دوباره بر آن وزن های تکراری

مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن... گریه
مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن.. زاری


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

برای ستایش تو
همین کلمات روزمره
کافی است!
همین که
کجا می روی؟ ،
دلتنگم ؛
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه
کافی است !
تا از تو
بُتی بسازم...


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

نخواهی دید جز من، در کسی این سربه راهی را
برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را

جدا کردی مسیر خویش را از من ولی دستی
به هم پیوند داده انتهای این دوراهی را

مرا می خواهی اما در مقابل شرط هم داری
دوباره زنده کردی دوره ی مشروطه خواهی را

برای دیدنت فرقی ندارد راه و بی راهه
به مقصد می رسانم هر مسیر اشتباهی را

به عشقت هرکسی شاعر شد از میدان به در کردم
زمانی مولوی و این اواخر هم پناهی را!


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

می‌روم، رفتن از این دیدار مشکل‌تر که نیست
دوری، از وصلی حقارت‌بار مشکل‌تر که نیست

گیرم آتش زد مرا اندوه بی‌سامانی‌ام
سوختن، از ساختن با عار مشکل‌تر که نیست

از چه می‌ترسانی‌ام؟ یک عمر تنها بوده‌ام
عزلت این بارم از هر بار مشکل‌تر که نیست

نیست آسان‌تر ز چشمان تو مضمونی، که هست
هست در معنا از این اشعار مشکل‌تر؟ که نیست

کوه هم باشی اگر، با صبر آبت می‌کنم
ترک تو از ترک این سیگار مشکل‌تر که نیست


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

پرستو!خداحافظت پربگیر
برو لانه در جای دیگر بگیر


پرستو، بپر وقت کوچیدن است
به بامی دگر عشق از سر بگیر

برو سینه ی تنگ جای تو نیست
افق را به پرواز در بر بگیر

رها از من و پایبند هوا
دو بال خودت را رهاتر بگیر

فراموش کن عشق و من را برو
پرستو خداحافظت پر بگیر


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

هرکسی حال مرا پرسید گفتم عالی ام
اشک ها پنهان شده در خنده ی پوشالی ام

نردبان هر کس و ناکس شدم اما چه سود؟
دار قالی هستم و حالا جدا از قالی ام

خوب فهمیدم که خوش بودند از غم های من
آن رفیقانی که غمگینند از خوشحالی ام

دیگر آن چاقوی دست نارفیقان نیستم
خسته از دیروزهای خونی و جنجالی ام

بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیل
من شدیداً خسته از هر بحث استدلالی ام

مثل نعل اسب ها در زیر پا افتاده ام
با همه افتادگی تندیس خوش اقبالی ام

غرق خواهد شد کسی که سخت "من ، من" می کند
بطری بر روی آبم چون که از خود خالی ام...


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi

درد من و تمام تبر خورده ها یکی است
باور نمی کنیم که مُردیم مدتی است

آن ها در انتظار دوباره پرنده ای
من فکر بازگشت کسی که نبود و نیست

از هرکجا نرفته به من باز گشته ای
ای بومرنگ خسته ی من!یک نفس بایست

یک عمر می دویم و به جایی نمی رسیم
یک عمر می دویم؟!دویدن برای چیست؟

در پیله خوش تریم...که در چشم روزگار
کفتار و کرم و کفتر و پروانه هم یکی است

بیچاره قلب من؛ که در این جنگل ِ شلوغ
خرگوش ِ مرده زاده شد و...لاک پشت زیست


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi
<      1   2   3   4   5   >>   >
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک