سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بود نبود
 

چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟
شب فراق به پایان مگر نمی آید؟


جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشده من خبر نمی آید

شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید

تو را بجز به تو نسبت نمی توانم کرد
که در تصور از این خوبتر نمی آید

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار برنمی آید

بسر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران بسر نمی آید

منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش
که ناله در دل گُل کارگر نمی آید

ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد
ولی ز دست من این کار برنمی آید

دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هر که رفت از این ره دگر نمی آید


نوشته شده در تاریخ یادداشت ثابت - سه شنبه 93/1/6 توسط amirghochi
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک