بوی باروت میدهی بابا، بوی یک عمر بهترینها را
در خودت شعله میکشی هر صبح ردّپای تمام مینها را
بیشتر سرفه کن عزیز دلم، سرفههایت برای من وحی است
پشت سر میگذارم اینگونه آیه آیه پل یقینها را
بیتفاوتتر از همیشه هنوز روزها میروند و میآیند
این زمانه زیادتر کردهست روی پیشانی تو چینها را
حرف بسیار میزنند اما، هرکسی که عمل کند مَرد است
هیچکس بیریا نزد بالا توی این شهر آستینها را
با چه معیار میشود سنجید گوهری را که در دلت داری
محو انگشتری خود کردی کلّ مجموعه نگینها را
دسته دسته پلنگها هر شب صف کشیدند تا به تو برسند
ماه، آن سوی پنجهها اما فتح کرده است سرزمینها را...